ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
تاریک بود ؛
چشم که باز کردم دخترک با مادرش وسط خیابان درگیر 206 ای بودند ک هر لحظه دود بیشتری ازش بلند میشد؛
دخترک سعی داشت در کاپوت را باز کند؛
کمی که تلاش کرد دست هایش درد گرفت و کنار کشید؛ مادر هم.
گوشه ای ایستادند و مردی که ظاهرش بی شباهت به مکانیک ها نبود رفت پشت ماشین و از دیده ها مخفی شد؛
انگار سعی داشت درستش کند ...
دود کم کم تمام خیابان را پر کرد ...شدید تر می شد هر لحظه؛
ناگهان مثل جریان های الکتریسیته ی پریز برق؛ جرقه ی بلندی زد و ماشین پودر شد؛
همه نگران مرد پشت ماشین بودیم،
احتمال پودر شدنش در آن وضعیت دورز از ذهن نبود!
.
.
از پشت ماشین که با لیخند دست هایش را بالا گرفت؛
همه کلی دست زدیم و شادی کردیم ..
پ.ن:صحنه ی ترکیدن ماشین در ظلمات شب ..واقعا ...یک جورهایی ...ترسناک بود .
یکی از کابوس های این شب هایم بود فقط ..!